تمام راه ظهور تو با گناه بستم
دروغ گفته ام آقا كه منتظر هستم
كسي به فكر شما نيست راست مي گويم
دعا براي تو بازيست راست مي گويم
اگرچه شهر براي شما چراغان است
براي كشتن تو نيزه هم فراوان است
من از سرودن شعر ظهور مي ترسم
دوباره بيعت و بعدش عبور مي ترسم
من از سياهي شب هاي تار مي گويم
من از خزان شدن اين بهار مي گويم
درون سينه ما عشق يخ زده آقا
تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا
كسي كه با تو بماند به جانت آقا نيست
براي آمدن اين جمعه هم مهيّا نيست
ساحل چشم من از شوق به دريا زده است!
چشم بسته به سرش،موج تماشا زده است!
جمعه را سرمه كشيديم ،مگر برگردي!
با همان سيصد و فرسنگ نفر برگردي!
زندگي نيست ،ممات است تو را كم دارد!
ديدنت ارزش آواره شدن هم دارد!
از دل تنگ من ،آيا خبري هم داري؟
آشنا ،پشت سرت مختصري هم داري؟
منتي بر سر ما هم بگذاري ، بد نيست!
آه ،كم چشم به راهم بگذاري ،بد نيست!
نكند منتظر مردن مايي ،آقا؟
منتظرهات بميرند،ميايي آقا ؟
به نظر ميرسد اين فاصله ها كم شدني ست!
غير ممكن تر از اين خواسته ها هم شدني ست!
دارد از جاده صداي جرسي مي آيد!
مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد!
منجي ما به خداوند قسم آمدني ست!
يوسف گم شده ي اهل حرم آمدني ست!
در آن کرانه که دل با ستاره همزاد است
به من اجازه در اوج پر زدن داده است
در ان کرانه که همواره یک نفر آنجاست
که در پذیرش مهمان همیشه آماده است
در آن کرانه که خورشید پیش یک گنبد
بدون رنگ ز بازار حسن افتاده است
همیشه از تو سرودن چه سخت و شیرین است
شبیه تیشه زدن های سخت فرهاد است
سوال می کند از خود هنوز آهویی
که بین دام و نگاهت کدام صیاد است
دلم که دست خودم نیست این دل غمگین
همان دلی است که جامانده در گوهر شاد است
بدون فن غزل بی کنایه می گویم
دلم برای تو تنگ است شعر من ساده است
بیا که می شود از چشمت استعاره گرفت
ز آسمان نگاهت گل ستاره گرفت
بیا بیا که عقابان قفس گرفتارند
تمام آینه ها داغدار زنگارند
بیا که جهان بی تو عرصه تنفس نیست
مجال دیدن آفاق و سیر انفس نیست
حضور آب ز کام تو وام می گیرد
لب عطش ز لبت التیام می گیرد
هجوم عطر بهار از کف تو می جوشد
بیا که باغ به دست تو سبز می پوشد
:: برچسبها:
شعر ظهور ,
:: بازدید از این مطلب : 891
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0